نورعصمت الله/به بهانه رحلت ام کلثوم «سلام الله علیها»
نورعصمت الله
يادتواي تجّلي توحيد
عطرناب حضورآورده
نام پُرشورت اي خداآئين
بردلم شوق وشورآورده
اي كه ازسّرعشق آگاهي
نوري ازطورعصمت الهي
اي كه آئينه ات پُراز نوراست
آينه دارپنج معصومي
دختر ماهِ ماه وخورشيدي
خواهرزينب ،ام كلثومي
گوهربحر بوترابي تو
آفتابي ودرحجابي تو
قدرتواوج تاخدادارد
گرچـه مجهول مانده شوكت تو
مي خروشدبه روز رستاخيز
چشمة افتخاروعزّت تو
مثل رنگين كمان خورشيدي
چشمه چشمه زُلال توحيدي
همچوزينب درآستان شرف
دختر بانوي عفافي تو
مُحرم كعبة حيا شده اي
دور اين كعبه درطوافي تو
سعي وزمزم حريم ايمانت
هاجروساره مات وحيرانت
افترايي كه بسته اند به تو
جزدروغي به سير خلقت نيست
هرچه تاريخ راورق زده ام
نـوررا نسبتي به ظلمت نيست
آن كه درحق توجفامي كرد
كاش ازفاطمه حيا مي كرد
فصل فصل بهار زندگيت
حاكي ازغُربت وغم ودرداست
مثل زينب كه مادرغمهاست
اشك توگرم وآه توسرداست
اي رسيده به عرش آوايت
بانوي غم ، فداي غمهايت
درمدينه كنارقبررسول
شاهدمـاجراي خانه شدي
همچولاله به موج آتش ودود
داغدار گُل وجوانه شدي
آن كه غم درزمانه ديدتوئي
خواهرمحسن شهيد توئي
چه شبي بودآن شب دردي
كه تورادرد و داغ افسردند
همره داغ مادرت ماندي
جسم اورا به نيمه شب بردند
آسمان رفت وبرزمين چه گذشت
برتووزينب حزين چه گذشت
اف برآن مردمي كه ازغفلت
سنگ برنخل پُرشكوفه زدند
درشب قدرقدرنشناسان
تيغ كين برعلي به كوفه زدند
تابه گوش توقدقتُل آمد
نالة توبرون زدل آمد
درمدينه چگونه پرپرديد
چشم توياس باغ حيدر را
ديدي اي پارة وجود علي
پاره هاي دل برادر را
باز چشم توخون نگرشده بود
دلت ازپيش پاره ترشده بود
آه بانوببخش شعرم باز
چه سفرنامة غمي شده است
سخن ازكعبة وجودآمد
آه چشمم چه زمزمي شده است
دل غمگين وچشم خون پالا
برده دل رابه سوي كرب وبلا
كربلابودوصحنة ايثار
روزعاشوربود وغوغا بود
لحظة غرق شوررستاخيز
ملكوت عروج گل ها بود
دامن آسمان زخون ترشد
همه گلهاي باغ پرپر شد
آه وقتي به قتلگاه گُل
شاهدجسم بي سرش بودي
همره زينب ورباب آن جا
توتسّلاي دخترش بودي
بين دردو مصيبت واحساس
تازيانه چه كردباگل ياس
اي كه باخطبه اي شرارانگيز
كوفه وشام راتكان دادي
باكلامي به روشنائي نور
راه توحيد رانشان دادي
گاه برني نگاه مي كردي
آسمان راپُرآه مي كردي
بعدازآن درمدينه وهمه جا
ازحسين غريب مي گفتي
يادقرآن برسرنيزه
ذكرشيب الخظيب مي گفتي
كم نشدلحظه اي غم ومحنت
شمع گشتي وآب شدبدنت
بعد كرب وبلابه گلشن وحي
بي گل وبي جوانه ماندي تو
عاقبت ازفراق جان دادي
رفتي و جاودانه ماندي تو
بي خزان مانده تاابد باغت
سوخت جـان «وفائي»ازداغت
کرده ام نذرکه عمری زغمت گریه کنم